سه‌شنبه

متن کوتاه محمد

 محمد که اسم کوچکش را فراموش کرد .

اولین بار یک عینک بود روی میز، در اتاقـی که نوری نداشت. 

بعد نوبت به کتـابی رسید،که نصفه خواند. 

بعدتر صدای خنده اش، در کافه ای که دیگر هرگز به آن بازنگشت.

 انگار خودش را ورق به ورق از یک کتاب جدا کند.

یک روز شانه اش را گم کرد و موهایش شروع کردند به ریختن ،روز بعد کفش هایش جا ماندند و پا برهنه به خانه برگشت.

 اما کلید را هم جا گذاشته بود.